روزهای اخیر برای من روزهای سخت و عجیبی بودند. به یکباره تمام باورهایم را از دست داده بودم و باور نمیکردم این من هستم که از درون تهی شدهام. دوست و رفیق عزیزم تنها کسی بود که توانست به داد من برسد. نمیدانم جان سخت هستم یا چه اما خوب میدانم شکست بخشی از من شده است. در من زنی معترض نسبت به برخی از قانونهای نوشته و نانوشته زندگی میکند. زنی که معیارها و اصول اخلاقی را در رفتار دیگران جستجو میکند و هرچه کنکاش میکند؛ کمتر به دست میآورد. زنی که گاهی بسیار حرف دارد. شاید از میان صدها جمله و اتفاق؛ به دل آدم در شرایط خاص یکی از آنها گیر کند. امروز برای من دو لحظه اینچنین اتفاق افتاد. یکی از آنها دیدن و خواندن یکی از صحبتهای حاج آقا دولابی بود. حالا که اینجا از محدودیت کلمه خبری نیست عین متن را میآورم. شاید دل شما هم مثل دل من آرام شود. گفته بود:
” انشاءالله عطاى خدا را در خودت مىبینى. بگردید احسان خدا را پیدا کنید. یکى دو تا را که یافتید درها باز مىشود و بقیه را با لطف و عنایت خودش مىبینید. مىدانید که خدا ستّار العیوب است، غفّار الذّنوب است. اصلا نشان خودت هم نمىدهد. بعضى اوقات اگر قلبت را نگاه کنى، اگر خطایى داشتهاى همه را پاک کرده است؛ نمىگذارد ببینى. انشاءالله همهاش زیبایى مىبینى. اگر یکوقت خطایى دیدى استغفار مىکنى و پاک مىشود.خداوند بیشتر حُسن نشان مىدهد. اگر ابتدا عیب را نشان داد کمى صبر کن، حُسنها هم مىآیند و در مقابلت رژه مىروند؛ پدر و مادر خوب، رفیق خوب، همسر خوب، همه این زیبایىها در مقابل شما رژه مىروند. خدا مىگوید ببین با تو چه کردهام! خودت چقدر خوب هستى که اینها را دورت فرستادهام! آن وقت نمىدانى چه کنى. مىگویى خدایا کار که از دست ما خارج است، هرگُلى بزنى به سر خودت زدهاى. خداوند به ما فرمود هر کار خوبى که مىکنید براى خودتان مىکنید. ما هم مىگوییم خدایا! هر کار خوبى که مىکنى؛ بنده مىسازى، زیبایى مىسازى، عالِم مىسازى، مؤمن مىسازى، همه را براى خودت مىسازى. انشاءالله آنوقت کار به کلى به خدا واگذار شده است.
آن وقت که آدم ببیند حُسن، مال خودش نیست که بخواهد ارائه بدهد، کار روى غلتک افتاده است. مىداند کار مال خودش نیست تا تکبّر و تبختر کند، بلکه همه مال خداست. آنها هم که نگاه مىکنند به یاد خدا مىافتند. هر کس مؤمنى را ببیند به یاد خدا مىافتد. مؤمن این گونه است*سوره ى اسرى، آیه ى ٧”
چونان که آب بر آتش ریخته باشد؛ دلم آرام گرفت. عجیب است. گاهی دلت با حرفی، سخنی، توجهی چنان گرم میشود که تو حیران میشوی. نقطه عطف بعدی پسرکی است که در عکس میبینید. وقتی از سرکار بر میگشتم در راه دیدمش. گوشهای از این دنیای به این بزرگی را با دریای کتابش پر کرده بود. انگار در دنیای دیگری سیر میکرد. ایستادم و یک دل سیر نگاهش کردم. نگاهش کردم و از خود پرسیدم آیا هنوز فکر میکنی در این دنیای به این بزرگی برای تو جایی نیست؟ تو در مقابل گلت مسئولی! راستش را بگویم خیلی وقتها میخواهیم همه جهان هستی را نجات بدهیم اما واقعیت این است که شروع از همین نقطه است. از همان گل خودمان!